ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
باباپيره...
ايام دبستان را در جاده قديم شميران دبستان شيد گذراندم. دبستان ملي كوچكي بود . از خانه تا مدرسه راه درازي را ميرفتم. مردي پير در خانه ما زندگي ميكرد, كه به او باباپيره ميگفتيم ,هميشه به همراه او به دبستان ميرفتم. بابا پيره كمك خانواده بود ,مردي بيسواد از دهاتي بنام سراب كه نزديك اردبيل بود .فارسي را نميدانست ,ما تركي ياد ميگرفتيم. ريش كاملا سفيدي داشت و كله ائي بدون مو. پيرمردي با كلاه نمدي ,پالتو بلند خاكستري كه هميشه, حتي تابستانها نيز آنرا بتن داشت. چپق ميكشيد ,توتونش را در كيسه پارچه ايي در جيب بغل ميگذاشت. سرفه هاي بدي هم ميكرد. پيرمرد بسيار نيرومندي بود.
بياد دارم كه كمد دودره اتاق خواب مادر وپدرم را به تنهايي به دوش ميكشيد و به اتاق ديگري ميبرد . قالي بزرگي را ميشست و بتنهايي در پشت بام پهن ميكرد. و من با دهاني باز هميشه به او خيره ميشدم. باباپيره را خيلي دوست ميداشتم .هميشه بر پشتش مينشستم و به من سواري ميداد. مدام هم ميگفت بخور بخور چاق بشيني. زيرا كه من بسيار لاغر و نحيف بودم. شبها هميشه كاسه ايي شير با نان تليت كرده ميخورد و من نيز با او شريك ميشدم.
مزه اش هنوز بيادم هست. باباپيره هر چندوقت يكبار براي دادن خرجي به خانواده اش به دهاتش ميرفت و وقتي برميگشت هميشه با خود كره خانگي و گوشت قرباني مياورد.هميشه حامي من بود. زماني كه برادرم سر به سرم ميگذاشت , باباپيره را به جانش ميانداختم.
روزي به دهاتش رفت و ديگر برنگشت . بخاطر دارم كه بر سر سفره نهار نشسته بوديم پسرش آمد و خبر مرگ باباپيره را آورد. آنروز ديگر كسي چيزي نخورد همه ساكت بودند و حرفي نميزدند . من روزها گريه ميكردم. با رفتنش خانه خالي بود و من هميشه در كاسه ايي كه در آن شير ميجوشاند شير گرم با نان تليت ميخوردم . هنوز بوي توتون چپقش بيادم هست.
يادش بخير و روحش شاد.